تو گفتی دست کشیدن بر سر شقایق احساس لطیفی میخواهد.
شقایق بر کویر وجودم موج میزیند...
تو گفتی آرام کن قدمهایت را به سوی نیلوفر شبانگاه.
قایقی از جنس شیشه بساز برای این فنونگاه...
تو گفتی به شکار پروانه نروید به روی این گلبرگها...
تو گفتی آزار ندهید گلایل هزار رنگم را.سرنوشت من هم مثل گلایل هزار رنگ است...
تو گفتی اما گفته هایت میدهد بوی سفیدی.
پس به چه درد آید گفته هایت که تنها خیالیست از روشنایی